کد مطلب:162510 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:227

صفایی جندقی
میرزا احمد جندقی فرزند یغمای جندقی متخلص به صفایی دارای دیوان شعر است و تركیب بند مراثی او از بهترین نوع شعر مراثی می باشد. [1] .



ای از ازل به ماتم تو در بسیط خاك

گیسوی شام باز و گریبان صبح، چاك



ذات قدیم، بهر عزاداری تو بس

هستی پس از هلاك تو یكسر سزد هلاك



خود نام آسمان و زمین و آنچه اندرو

از نامه ی وجود چه باك ار كنند پاك؟



تا جسم چاك چاك تو عریان به روی دشت

جان جهانیان همه زیبد به زیر خاك



ارواح شاید ار همه قالب تهی كنند

تا رفت جان پاك تو از جسم تابناك



تخت زمین به جنبش اگر اوفتد چه بیم؟

رخش سپهر از حركت ایستد چه باك؟



هم آه سفلیان به فلك خیزد از زمین

هم اشك علویان به سمك ریزد از سماك



خون تو آمده ست امان بخش خون خلق

خون را به خون كه گفته نشاید نمود پاك؟



تنها مقیم بارگهت، قلبنا لدیك

سرها نثار خاك رهت، روحنا فداك



باز از افق هلال محرم شد آشكار

بر چهر چرخ، ناخن ماتم شد آشكار



نی نی به قتل تشنه لبان از نیام چرخ

خونریز پرچمی ست كه كم كم شد آشكار



یا برفراشت رایت ماتم دگر سپهر

وینك طراز طره ی پرچم شد آشكار



یا راست بهر ریزش خونهای بی گنه

پیكانی از كمان فلك خم شد آشكار



یا فر و نهب پردگیان رسول را

از مهر و مه، صحیفه و خاتم شد آشكار



این ماه نیست، نعل مصیبت بر آتش است

كز بهر داغ دوده ی آدم شد آشكار



صبح نشاط دشمن و شام عزای دوست

این سور و ماتمی ست كه در هم شد آشكار






آهم به چرخ رفت و سرشكم به خاك ریخت

اكنون نتیجه ی دل پر غم شد آشكار



ز افغان سینه ابر پیاپی پدید گشت

ز امواج دیده سیل دمادم شد آشكار



آهم شراره خیز و سرشكم ستاره ریز

این آب و آتشی ست كه توام شد آشكار



نظم ستارگان مگر از یكدگر گسیخت

یا اشك این عزاست كه گردون ز دیده ریخت



بست آسمان كمر چو به آزار اهل بیت

بگوشد در زمین بلا، بار اهل بیت



بر یثرب و حرم دو جهان سوخت تا فتاد

با كربلا و كوفه سر و كار اهل بیت



روزی لوای ال علی شد نگون كه زد

خرگه به صحن ماریه سردار اهل بیت



دشمن ندانم آتش كین در خیام زد

یا در گرفت ز آه شرر بار اهل بیت؟



گردون چرا نگون نشد آن دم كه از حرم

شد بر سپهر، ناله ی زنهار اهل بیت؟



زان كاروان جز آتش حسرت به جا نماند

چون كوچ كرد قافله سالار اهل بیت



تشویش و خوف واهمه، غمخوار بیكسان

اندوه و رنج و حسرت و غم یار اهل بیت



نگذاشت خصم سفله حجابی به هیچ وجه

جز گرد ماتم تو، به رخسار اهل بیت



خفتی به خاك و خون تو و در ماتمت ندید

جز خواب مرگ، دیده ی بیدار اهل بیت



تنها نه خاكیان به تو جیحون گریستند

در ماتم توجن و ملك خون گریستند



خاكم به سر، برآر سر از خاك و درنگر

تا بر تو آسمان و زمین چون گریستند



تا بر سنان، سرت سوی گردون بلند شد

بر فرشیان ملایك گردون گریستند



بركشتگان كشته ی كوی تو، كاینات

از زخم كشتگان تو افزون گریستند



شد این عزای خاص چنان عام تا به هم

هشیار و مست و عاقل و مجنون گریستند



آن روز، خون خود به ركاب ار كست نریخت

در ماتم و عالمی اكنون گریستند



تا كربلا ز كوفه، به خونریز یك بدن

پر تابه به پر پیاده و سر تا به سر سوار






با دعوی خدای پرستی، خدای سوز

از التزام ظلم به رحمت امیدوار



ذكر رسول بر لب و بغض ولی به دل

در چشم ها كتاب عزیز، اهل بیت خوار



تا راز رزم و رسم جدل در جهان كه دید

آید برون برابر یك مرد صد هزار؟



از تاب تشنه كامی او جاودان كم است

جوشد به جای آب، اگر خون ز چشمه سار



زین غم مگر شكسته سراپای آب نهر؟

بس تن برهنه سرزده بر سنگ آبشار



آن نعش نازنین تو بی سر كجا رواست؟

وان سر جدا فتاده ز پیكر كجا رواست؟



یك قلب و تیغها همه تا قبضه، ای دریغ

یك جسم و تیرها همه تا پر كجا رواست؟



سرگشته خواهران تو را خسته دل، فسوس

بستن به پیش چشم برادر، كجا رواست؟



فرزند اگر فرنگی و مادر اگر مجوس

قتل پسر، برابر مادر كجا رواست



زنهای بی برادر و اطفال بی پدر

خشم آزمای خصم ستمگر كجا رواست؟



آن گونه تاب تشنگی، آن طرفه قحط آب

در حق خاندان پیمبر كجا رواست؟



شط فرات از آتش حسرت كباب شد

وز تشنگیش از عرق خجلت آب شد



در حق ساكنان بهشت، آب سلسبیل

بر یاد تشنه كامی او خون ناب شد



جبریل، دست بر سر و سر برد زیر بال

چون دست بر عنان زد و پا در ركاب شد



امر شكیب كرد حرم را و خویشتن

بر ناشكیبی همه، بی صبر و تاب شد



عمر از فراز روی و اجل از ققای او

این بی درنگ آمد و آن با شتاب شد



آه از دمی كه فارس میدان كربلا

چون اشك خود فتاد به دامان كربلا



این غم كجا برم كه غمش را كسی نخورد؟

جز خواهران بی كس و اطفال ناامید



دهر از ازل گرفته عزایت كه روز و شب

گیسو برید شام و سحر پیرهن درید



اكرام بین كه بعد شهادت چه كرد خصم

از نی جنازه بستش و از خون كفن برید






قاتل برین قتیل نه تنهاگریست زار

تیغی كه سر بریدش، از آن نیز خون چكید



در بطن مادران همه طفلان خورند خون

ز آبی كه طفلش از دم پیكان كین مكید



بر حالت غریبی او آسمان گریست

تنها نه آسمان، همه كون و مكان گریست



هم بر رجال كشته ی بی كفن و دفن سوخت

هم بر نساء زنده ی بی خانمان گریست



بر سینه و لبش، همه صحرا و باغ سوخت

بر دیده و دلش، همه دریا و كان گریست



گلها به خاك ریخت چو گلشن به باد رفت

بلبل به حسرت آمد و بر باغبان گریست



تا پیكر امام زمان بر زمین فتاد

روح الامین به حال زمین و زمان گریست



جسم جهان فتاد تهی زان جهان جان

جان جهانیان به عزای جهان گریست



بر این غریب دشت بلا، نفس وعقل سوخت

بر این قتیل تیغ جفا، جسم و جان گریست



امروز روز قتل شهیدان كربلاست

صحرای حشر، عرصه ی میدان نینواست



پشت حسینیان حجاز، از ملال خم

صوت مخالفان عراق، از نشاط راست



از طرف خیمه گه همه فریاد الامان

وز سمت حربگه همه آواز مرحباست



از دختران بی پدر افغان وا حسین

وز خواهران خون جگر، آشوب وا اخاست



عزمش پی شهادت و حزمش بر اهل بیت

آسوده ی اسیری و آماده ی فداست



یك سو نوای ناله و یك سو نفیر نای

گوشی فرا به معركه ی، گوشی به خیمه هاست [2]



بر جان فشانی خود و تشویق اهل بیت

یك چشم رو به مقتل [3] و یك چشم بر قفاست



یك دودمان به خاك مذلت شهید گشت

تا دور آسمان به مراد یزید گشت



اندیشه ناكم از غم بی یاری شما

در ماتم از خیال گرفتاری شما






ناچار خاطر همه آزردم ار نه من

هرگز رضا نی ام به دل آزاری شما



قطع نظر كنید ز من هم كه بعد ازین

با نیزه است نوبت سرداری شما



كمتر كنید سینه و كمتر به سر زنید

كاین لحظه نیست وقت عزاداری شما



آبی بر آتشم نتوانید زد ز اشك

افزود تابش دلم از زاری شما



كم نیست گر به ذل اسیرس كنید صبر

از عزت شهادت ما، خواری شما



دركارها خداست وكیل و كفیل من

كافی است حفظ او به نگهداری شما



هم خشم او كند طلب خون ما ز خصم

هم نصر او سرد به مددكاری شما



در داد تن به مرگ چو كارش ز جان گذشت

بگذاشت پای بر سر جان وز جهان گذشت



چندان به كشتگان خود از چشم دل گریست

كآب از ركاب بر شد و خون از عنان گذشت



پیر فلك خمید چو آن پیر خسته جان

بر نعش چاك چاك جوانی چنان گذشت



رخ بر رخش نهاد و به حسرت سرشك ریخت

این داند آن كه از پسری نوجوان گذشت



برق ستیزه، خشك و ترش، برگ و بار سوخت

بر یك بهار گلشن او صد خزان گذشت



مردان به خاك و خون همه خفتند تشنه كام

با آن كه موج اشك زنان از میان گذشت



تنهای یاوران همه در خاك و خون تپان

سرهای همرهان همه بر نیزه خون چكان



خونابه ی گلوی وی از چوب می چكید

یا خون گریست با همه آهن دلی سنان؟



تنها قتیل تیغ گذاران لشكری

سرها دلیل ناقه سواران كاروان



تنها به پاس شد همه بر آستان مقیم

سرها به سرپرستی اهل حرم روان



تنها گواه حسرت سرهای تشنه لب

سرها نشان پیكر مجروح كشتگان



تنها كتابتی ز معادات دهر دون

سرها علامتی ز ستمهای آسمان



زین ماجرا عجب نه اگر خون به جان اشك

جاری بود ز دیده ی جبریل جاودان






تا طیلسان ز تارك آن تاجور فتاد

از فرق شهسوار فلك، تاج زر فتاد



در ماتم تو دیر و حرم، پیر و دیر سوخت

این خود چه دوزخی ست كه در خیر و شر فتاد



این تابشی ست تیره كه در كفر و دین فروخت

وین آتشی ست خیره كه در خشك و تر فتاد



با سخت جانی دل پولاد خای خصم

چون شد كه ننگ سخت دلی بر حجر فتاد؟



این خاكدان تیره مرمت پذیر نیست

زین سیل خانه كن كه به هر كوی و در فتاد



در باغ دین ز تیشه ی بیداد دم به دم

نخلی ز پا درآمد و سروی به سر فتاد



تا پایمال پهنه شد آن چهر خاكسود

در بحر خون ز بام فلك طشت زر فتاد



هر داغدیده، دیده ی او هر چه كار كرد

بر كشته های پاره ی بی سر نظر فتاد



خواهر ز یك طرف به برادر نگاه دوخت

مادر ز یك جهت نظرش بر پسر فتاد



بگشای چشم و قافله را در گذار بین

ما را چو عمر از در خود رهسپار بین



از سینه ها خروش به جای جرس شنو

از دیده ها سرشك به جای قطار بین



در دیده ها بنات نبی را میان خلق

جای نقاب، گرد عزا بر عذار بین



برخی به خواهران تبه خانمان نگر

لختی به دختران سیه روزگار بین



بیمار كربلا به تن از تب، توان نداشت

تاب تن از كجا؟ كه توان بر فغان نداشت



گر تشنگی ز پا نفكندش غریب نیست

آب آن قدر كه دست بشوید ز جان نداشت



در كربلا كشید بلایی كه پیش وهم

عرش عظیم طاقت نیمی از آن نداشت



زآمد شد غم اسرا در سرای دل

جایی برای حسرت آن كشتگان نداشت



در دشت فتنه خیز كه زان سروان، تنی

جز زیر تیغ و سایه ی خنجر امان نداشت



این صید هم كه ماند نه از باب رحم بود

دیگر سپهر، تیر جفا در كمان نداشت



یا كور شد جهان كه نشانی ازو ندید

یا كاست او چنان كه ز هستی نشان نداشت



از دوستانش آن همه یاری یقین نبود

وز دشمنان هم این همه خواری گمان نداشت






از بهر دوستان وطن غیر داغ و درد

می رفت سوی یثرب و هیچ ارمغان نداشت



تا شام هم ز كوفه در آن آفتاب گرم

بر فرق، جز سر شهدا سایبان نداشت



از یك شراره آه، چرا چرخ را نسوخت

در سینه آتش غم خودگر نهان نداشت؟



وز یك قطار اشك چرا خاك را نشست

گر آستین به دیده ی گوهر فشان نداشت؟ [4]





[1] ديوان صفايي جندقي، چاپ سنگي تهران، سال 1315.

[2] ديوان خيمه گاست. تصحيح قياسي.

[3] متن: روي مقتل، اصلاح قياسي.

[4] برگرفته از مجموعه مراثي صفايي جندقي كه به سال 1315 ش. به وسيله ي اسدالله محبون جندقي چاپ شده است.